نویسنده : علی اشرف درویشان
آنجا روی تنها درخت دهکده نشسته بود. دلگیر، گرفته و بغضناک. با چهره ای سوخته از آفتاب و اشک.
رادیوی کهنه ی پدرش به بالاترین شاخه آویزان شده بود و او گاه گاه برای رهایی از تنهایی آن را روشن می کرد. گلویش پر از بغض و درد بود. دلش شور می زد.کف دست هاش هنگام بالا کشیدن از درخت خراشیده بود. نا آرام و دلواپس کت پاره و خیس پدرش را به خود می پیچید. گرسنه بود و بی حال. نمی دانست چه بکند. سرش از افکاری بی بند و بار و دلش با غصه و درد انباشته بود.
نگاهش از روی سیل خروشانی که درخت و او را در بر گرفته بود و تا پای تپه های دور، دامن گسترده بود می لغزید. می رفت و می رفت تا آنجا که پدرش از آب بیرون رفته بود و برای کمک خود را به جاده ای که به دهات دیگر و شهر می رسید کشانده بود.
.ودش هم درست نمی دانست چه اتفاقی افتاده بود. با پدرش پشت بام خانه شان را بانگلان (بام غلتان) می کردند تا درز و دروزی را که از باران های چند روز پیش درست شده بود به هم بیاورند. مادرش با خواهر و دوبرادر کوچکش در اتاق نشسته بودند و او از سوراخ پشت بام صدای هوره ی(نوعی آواز کردی) دلگیر مادرش را می شنید. آوازی که همیشه دل ار را به درد می آورد. یک بار هم از همان سوراخ که نور برای اتاق می برد مادرش را دید که پشت دار قالی نشسته بود و با انگشتان لاغر و کمر خمیده به کار مشغول بود. این را هم می دانست که پنج ماه تمام بود که مادرش روی آن قالیچه کار می کرد. کاری که مزدش را هم قبلا خورده بودند.
پدرش رادیوی کوچک دست دومش را که خیلی دوست می داشت و با صرفه جویی و بریدن از شکم آن ها خریده بود، به گردن او آویخته بود وبه آهنگ هایی که پخش می کرد گوش می داد.